غزل
در حضور . . .
می روی و بی تو من بی قرار می شوم
بی تو من اسیر یک انتظار می شوم
پلک لحظه ها تو را دور می کند ز من
کنج غربتی دگر ماندگار می شوم
تا کنون ندیده بود رنج بی کسی دلم
با عذاب سرنوشت غصه دار می شوم
مانده لای دفترم خاطرات کهنه ات
خاطرات زخمی روزگار می شوم
گرچه طاقتم کم است صبر می کنم ولی
قصه گوی غربت این دیار می شوم
روزی آشنای من خواهی آمد از غروب
در حضور چشم تو شرمسار می شوم
حمید رضا سرور عظیمی